نم بارانی زده و هوا سبک‌تر و سردتر شده. پایمان که روی برگ‌های زرد و نارنجی می‌رود صدای آخ‌شان بلند می‌شود. این سمت شهر، خیابان‌ها شلوغ‌ترند و در ازدحام رفت‌‌وآمد آدم‌ها اگر حواسمان نباشد یا تنه می‌خوریم یا تنه می‌زنیم. از این سوی خیابان می‌بینمش؛ نشسته روی یک صندلی پلاستیکی سفید توی پیاده‌رو. خودش را پوشانده لای چادر سیاه. نردیک‌تر می‌شویم. چهره شکسته و پوست چروکیده‌اش در نبرد با زیبایی جوانیش مغلوب شده. چشم‌های روشن و نگاه مهربانی دارد.

تکاپوی معاش در بساط زنان دستفروش

نم بارانی زده و هوا سبک‌تر و سردتر شده. پایمان که روی برگ‌های زرد و نارنجی می‌رود صدای آخ‌شان بلند می‌شود. این سمت شهر، خیابان‌ها شلوغ‌ترند و در ازدحام رفت‌‌وآمد آدم‌ها اگر حواسمان نباشد یا تنه می‌خوریم یا تنه می‌زنیم. از این سوی خیابان می‌بینمش؛ نشسته روی یک صندلی پلاستیکی سفید توی پیاده‌رو. خودش را پوشانده لای چادر سیاه. نردیک‌تر می‌شویم. چهره شکسته و پوست چروکیده‌اش در نبرد با زیبایی جوانیش مغلوب شده. چشم‌های روشن و نگاه مهربانی دارد.انتخاب / مریم صیامی نمین: نم بارانی زده و هوا سبک‌تر و سردتر شده. پایمان که روی برگ‌های زرد و نارنجی می‌رود صدای آخ‌شان بلند می‌شود. این سمت شهر، خیابان‌ها شلوغ‌ترند و در ازدحام رفت وآمد آدم‌ها اگر حواسمان نباشد یا تنه می‌خوریم یا تنه می‌زنیم. از این سوی خیابان می‌بینمش؛ نشسته روی یک صندلی پلاستیکی سفید توی پیاده‌رو. خودش را پوشانده لای چادر سیاه. نردیک‌تر می‌شویم. چهره شکسته و پوست چروکیده‌اش در نبرد با زیبایی جوانیش مغلوب شده. چشم‌های روشن و نگاه مهربانی دارد. تعدادی شلوار و تیشرت تا شده را روی هم چیده و چند تایی هم به عنوان ویترین، با چوب لباسی به طنابی که از دو طرف بالای سرش کشیده شده، آویزان کرده است. مشتری دارد، ولی حواسش به من و دوستم که تازه از راه رسیده‌ایم هم هست. سلام می‌کنیم و نزدیک‌تر می‌شویم. با لبخند جوابمان را می‌دهدو با لهجه شمالی می‌گوید: «جانم؛ چی می‌خواستید؟» حالش را می‌پرسم و می‌گویم با خودتان کار داشتم. مشتری بچه به بغل کمی از ما فاصله می‌گیرد، اما کنجکاوی مانع رفتن می‌شود. کمی دورتر ایستاده و نگاه‌مان می‌کند. از فرصت استفاده می‌کنم و می‌گویم: می‌توانیم کمی با هم حرف بزنیم؟
در باره چی؟ بیمه بدنه رو با پوشش بیشتر اما قیمت کمتر! تمدید کن تمدید کنید تبلیغ
‌ می‌گویم: کارتان. ادامه می‌دهم که برای نوشتن در باره مشکلات دستفروشی زنان، نیاز به اطلاعات دارم. اجازه توضیح بیشتر نمی‌دهد؛ رویش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
نه اصلا!
«من آبرو دارم! بچه‌هایم اگر بفهمند ناراحت می‌شوند.»
‌ می‌گویم هر سوالی را که دوست نداشتید؛ می‌توانید جواب ندهید. می‌گوید: نه!
نه محکمی می‌گوید، اما حرف‎‌هایی که دوست دارند از خاطراتش بیرون بریزند؛ این نه را به اندازه من که تا حدودی ناامید شده‌ام؛ جدی نگرفته‌اند. می‌گوید: «من چهل و پنج سال است که اینجا می‌نشینم و بساط می‌کنم. اوایل خجالت می‌کشیدم و نقاب می‌زدم. فکر می‌کردند من جذامی هستم. به من می‌گفتند صورتت را به ما نشان بده. ادامه می‌دهد؛ «من را این‌جوری نبین، من جوانی خوشگل بودم.» بی‌اغراق جواب می‎دهم هنوز هم هستید. می‌گوید: «تازه دندانهایم را درآورده‌ام.» خم می‌شود و با یک حرکت فرز دندانهایش را که زیر صندلی لای دستمال گذاشته، توی دهانش میگذارد و با خنده می‌گوید: «حالا چی میگی؟ می‌خندم و می‌گویم: خوب بودید خوب‌تر هم شدید. شجاع شده‌ام؛ می‌پرسم چند سالتان است؟ هفتاد ساله است. از کار شوهرش می‌پرسم و می‌فهمم بیمه دارد. یخش باز شده و خودش دنباله حرف را می‌گیرد. «همه کسبه مرا می‌شناسند و احترامم را دارند. اینجا یک مغازه‌داری هست که بدون این که از من چیزی بگیرد؛ اساسم را توی انبارش نگاه می‌دارد و هر روز خودش برایم می‌آورد.» می‌پرسم چند روز در هفته کار می‌کنید؟ «اگر حالم خوب باشد هر روز می‌آیم.»
– روز‌های بارانی چطور؟ «کیسه (نایلون) می‌کشم روی لباس‌ها و می‌ایستم آن جا.» سایه بان مغازه سرنبشی را نشان می‌دهد. «اگر باران بند آمد که آمده وگرنه جمع می‌کنم و می‌روم.
-کسی مزاحمتان نمی‌شود؟ با تاکید می‌گوید نه اصلا! همه مرا می‌شناسند و دوستم دارند. من اینجا از بانک وام هم گرفته‌ام. حتی وقتی قسطم عقب افتاده بود، رییس بانک به من گفت نگران نباش خانم. شما خاصی برای ما. «خیلی‌ها نذر می‌کنند به من
همه می‌گویند خانم. تو خاصی! من از این درآمد به بچه‌های یتیم کمک می‌کنم و برایشان ماهیانه می‌فرستم. کمی در باره بچه‌هایی که کمک‌شان می‌کند حرف می‌زند.
ترسم ریخته است و راحت سوال می‌کنم.
– درآمدتان هزینه‌های زندگی را جواب می‌دهد؟ می‌گوید قبلا خیلی بهتر بود، ولی الان هم شکر خدا بد نیست. فقط گاهی برای کمک کردن به بچه‌هایی که گفتم، سخت می‌شود. «اگر شما هم نذری چیزی داری، به نیت موسی‌بن جعفر بده.»
-نقدی خرید می‌کنید؟ می‌گوید وعده‌ای کار می‌کنم. بعد از این همه سال پیش کسبه اعتبار دارم. می‌فروشم و پولشان را می‌دهم. می‌پرسم خاطره‌ای از کارتان دارید که در آن اذیت شده باشید؟ کسی مزاحمتان شده باشد؟ با تاکید می‌گوید اصلا! هیچ کس!
-یعنی هیچ چیز نبوده که در طول این همه سال ناراحتتان کند؟ خاطره‌ای در ذهنش جرقه می‌زند. می‌گوید یک بار توی بازارچند تا نایلون بزرگ جنس خریده بودم. همه را توی این کیسه‌های پلاستیکی سیاه گذاشته بودند. یکی از این‌هایی که آشغال جمع می‌کنند آمد به بهانه کمک، حواسم را پرت کرد و یکی از کیسه هایم را قاطی آشغال‌هایش کرد و برد. به جز این چیزی نبوده. حتی ماموران شهرداری هوای مرا دارند و به من احترام می‌کنند. احترام را با تاکید به زبان می‌آورد.
می‌نشینم جلوی بساطش. شلواری برمی دارم و پولش را برایش کارت به کارت می‌کنم. دستگاه پوز ندارد، ولی حواسش جمع است. گوشیش را درمی‌آورد و به دوستی که همراه من است نشان می‌دهد که از واریزی من و مشتری قبلی مطمئن شود. می‌گوید به نیت موسی‌بن جعفر بپوش هرچه از خدا بخواهی، می‎دهد. تشکر می‌کنم برای شلوار، برای دعا و برای وقتی که به من داده. با او و مشتری بچه به بغل که تمام این مدت طوری دور ایستاده بود که همه چیز را بشنود؛ خداحافظی می‌کنیم و دور می‌شویم.
سرخیابان بعدی زن دیگری بساط کرده است. بساط کوچکی از لیف و دستکش و دستمال و اسکاچ و.
نزدیک می‌شویم. سلام می‌دهیم و خوش وبشی می‌کنیم. با چادر مشکی و ماسک سفید صورتش را پوشانده و جز چشم‌های خسته و نگاه بی‌فروغش، چیزی دیده نمی‌شود. استخوانی و ضعیف است و دست‌هایش رد رنج سال‌ها را نشان میدهد. موضوع را برایش توضیح می‌دهم. می‌گوید «من حرفی ندارم جز بدبختی.»
پنجاه و چهار ساله است و دو سال است که دستفروشی می‌کند. پیش از این در یک کارگاه خیاطی خیریه کار می‌کرده، ولی دستمزدش آنقدری نبوده که بتواند ادامه بدهد. شوهرش بیمار اعصاب و روان است و به گفته خودش بیشتر به خاطر فرار از او به گوشه خیابان و دستفروشی رو آورده است وگرنه عایدی چندانی ندارد مگر وقتی که کسی بخواهد کمکی کند. دوست ندارد در مورد سه فرزندش حرف بزند. یک جور حس ناامنی دارد. شوهرش کارگر کارخانه بوده و به خاطر بیماری بیکار شده. بیمه ندارد و مخارج درمان شوهرش زیاد است. کلافه است و سوالهایم را بی حوصله و سرد جواب می‌دهد. نه سرمایه‌ای دارد و نه اجناسش چیز بدرد بخوریست که مشتری جلب کند. می‌پرسم کسی مزاحمتی برایتان درست کرده است؟ «تا دلت بخواهد. تا بخواهی تحقیر شده‌ام. برای همین یک تکه جا گوشه خیابان با خیلی‌ها درافتاده‌ام. اینجا بعضی‌ها بیست سال، سی سال است که بساط می‌کنند و غریبه راه نمی‌دهند. خیلی از مردم هم دوست ندارند ما را ببینند. آن‌ها فکر می‌کنند ما شهر را شلوغ می‌کنیم.» دل پردردی دارد.
-خاطره‌ای دارید برایمان بگویید؟ بدون مکث جواب می‌دهد «یک بار خانمی یه بسته شکلات برایم آورد. بردم خانه و بازش کردیم. عین سنگ بود خانم، خدا شاهده عین سنگ. بچه‌ها نگاه کردند گفتند تاریخش تمام شده. چرا این کار را می‌کنید با ما؟ منم یک زنم مثل شما، منم آدمم چه فرقی دارم جز این‌که از بیچارگی آمدم اینجا ایستادم.» در فاصله صحبت‌های ما، دوستم خم می‌شود و چند تایی دستمال برمی‌دارد و می‌پرسد چطور باید پرداخت کند؟ زن یادداشتی از کیفش درمی‌آورد که شماره کارت رویش نوشته شده. با اشاره دست بانک را نشان دوستم می‌دهد. انگار احساس امنیت کرده است و با غصه برایم از ناامیدی‌هایش می‌گوید. «خانم ما از بیچارگی اینجاییم. ما هم یکی هستیم مثل خود شما. توی سرما و گرما زیر این ماسک و توی این چادر خودم را می‌پوشانم که کسی مرا نشناسد. روزای بارانی و برفی که نمی‌آیم؛ یک روز‌های هم که دیسکم درد می‌کند می‌مانم خانه، اما دیوانه می‌شوم از دست شوهرم. مریض است؛ دست خودش که نیست. قرص می‌خورد، دارو گران است، کار ندارد. «چشمش به دوستم که برگشته است می‌افتد؛ می‌خواهد حرف را تمام کند. دوباره می‌گوید «بدبختیم خانم، بدبخت؛ همین؛ تمام!»
خداحافظی می‌کنیم و راه می‌افتیم.
خیلی دور نشده‌ایم که چشممان می‌افتد به بساط عروسک فروشی و وسایل آشپزخانه‌ای که فروشنده‌اش زن جوان و قبراقی است. شلوار جین آبی و مانتو مشکی به تن دارد. روسری گل‌دار نارنجی سر کرده و موهایش براشینگ شده. جوان است، اما جدی و حرفه‌ای. جلو می‌روم و درخواستم را می‌گویم، اجازه می‌دهد. ماشینی درمیپپپماشینی کنار بساطش پارک شده که حکم انبار را برایش دارد. صندوق عقب ماشین پر از جنس است. توی ماشین هم فقط به اندازه نشستن راننده جا مانده است. کمتر از چهل سال، مجرد و از اقلیت‌های دینی است. ده سال است که دستفروشی می‌کند و همیشه همین اقلام را بساط کرده است. چند خیابان دورتر از محل بساطش، تنها زندگی می‌کند. می‌گوید همزمان دانشجوی فوق لیسانس است و در موسسه‌ای تدریس می‌کند. برایم عجیب است که با وجود توانایی تدریس دست فروشی می‌کند. می‌گوید: «من کاسبی را دوست دارم، ولی خوب کرایه‌ها خیلی زیاد است. از پسش برنمی‌آیم. دلم می‌خواهد روزی یک مغازه آن جا داشته باشم.» نگاه حسرت‌بارش را دنبال می‌کنم؛ دارد به آن طرف خیابان، به یکی از همین پاساژ‌های سنگی سر به فلک کشیده نگاه می‌کند. «همیشه دوست دارم همین مشتری‌ها را در مغازه خودم داشته باشم.» از مشکلات کارش می‌پرسم و در جواب سوال مزاحم هم دارید؟ می‌گوید: «آدم توی این کار خودش یک پا روانشناس می‌شود. آدم‌ها را تا می‌بیند می‌فهمد که قصد خرید دارند یا می‌خواهند اذیتت کنند. ماموران شهرداری اذیت می‌کنند، آقایان بی‌احترامی می‌کنند. خانم‌ها بهترند، ولی آقایان عادت کرده‌اند خانم‌ها را جدی نگیرند. بساط فروشی خانم‌ها بریشان جا نیفتاده است. البته این را هم بگویم خودم هم اوایل کار خجالت می‌کشیدم و دوستم را با خودم می‌آوردم کنار دستم باشد. ولی الان نه، اهمیتی به نگاه بقیه نمی‌دهم. کارم را دوست دارم. جنس مرغوب می‌آورم و مشتری‌هایم همگی دوباره برمی‌گردند. بخشی از خرید‌ها را به صورت نسیه و با گرفتن فرصت فروش انجام می‌دهم. توی بازار هم من را شناخته‌اند و می‌دانند که توی کارم جدی هستم.» اعتماد به نفس خوبی دارد و سخنور است. می‌پرسم نظرت در باره داشتن یک جای ثابت مثل غرفه چیست؟ می‌گوید شهرداری از غرفه‌ها به اندازه مغازه‌ها پول می‌گیرد و صرف نمی‌کند. چیزی برای خودمان نمی‌ماند، ولی الان همه درآمد مال خودم است. از خاطره کارش می‌پرسم؛ می‌گوید «یک بار یک آقایی یک پاکت پول به من داد. تعجب کردم و پرسیدم این چیست؟ گفت: ماشین خریده‌ام و این شادباش ماشین است. خیلی به من برخورد. یعنی در من، در رفتارم چه چیزی دیده بود که به خودش اجازه داده بود چنین کاری بکند. من صدقه بگیر نبودم. پاکت را پس دادم و گفتم نیازی به پول شما ندارم.» در فاصله صحبت کردنمان با مهارت چندتایی مشتری را راه می‌اندازد و به پسری که به نظر می‌رسد دستیارش باشد، تشر می‌زند که “حواست هست؟ ”
خاطره‌ای هم از شکستن شیشه ماشین و سرقت اجناسش دارد که مربوط به سال‌ها پیش است و به قول خودش بدجور دلش را سوزانده و هرگز فراموشش نمی‌شود. از مردم تقاضای احترام دارد و معتقد است هرکس با رفتارش شان و شخصیت خودش را معرفی می‌کند. می‌گوید آن‌هایی که مرا می‌شناسند می‌دانند که در کارم جدی هستم و به خودشان اجازه بی‌احترامی نمی‌دهند، ولی خوب همه به یک اندازه شعور ندارند. دستگاه پوز را از ماشین می‌آورد و کارت دوستم را که خرید کرده می‌گیرد و می‌کشد و رسید می‌دهد. به گرمی با ما خداحافظی می‌کند و دور می‌شویم. به فاصله صد متری خانم دیگری روی لبه جدول خیابان نشسته است. حدودا چهل هفت هشت ساله به نظر می‌رسد. لباس زیر می‌فروشد. بساطش پر است و دارد با دستگاه پوزی که در دست دارد ور می‌رود. جلو می‌روم، تمایلی به حرف زدن ندارد؛ آن‌قدر که حتی سرش را بلند نمی‌کند نگاهم کند. با سردی می‌گوید: “هیچ حرفی ندارم بزنم. ” تشکر می‌کنم و دور می‌شویم.
هوا کمی تاریک شده و بازار شلوغ‌تر. مغازه‌دار‌ها چراغ‌های سردر و تابلو‌های نئون را روشن کرده‌اند بعضی از دستفروش‌ها خودشان سیم برقی از مغازه‌ای، از موتور برقی، کشیده و لامپی را روشن کرده‌اند، اما بیشتر بساط‌های کوچک زیر نور قرضی مغازه‌ها روشن شده‌اند.
مابین این همه بساط کالا‌های یکدست و تکراری، رومیزی‌ها، کوسن‌ها و رانر‌های سنگ‌دوزی و منجوق‌دوزی یک دستفروش از دور نظرمان را جلب می‌کند. بساط نسبتا کوچک، اما پرزرق و برقی است. فروشنده خانم پنجاه و چند ساله‌ای به نظر می‌رسد که ظاهری مرتب و آراسته دارد. کفش پاشنه بلند به پا کرده و شال موهرخردلی رنگی روی دوشش انداخته. آرایش سیاه چشم‌های سبزش به چشم می‌آید. نشسته روی یک صندلی تاشوی کوچک. خوش‌رو است، اما با شنیدن موضوع صحبت، چهر‌ه‌اش کمی درهم می‌رود. تمایلی به ادامه گفتگو نشان نمی‌دهد و می‌گوید: «چند وقت پیش هم یک دختر خانم جوانی برای همین موضوع آمده بود و برایش همه چیز را گفتم. فایده این حرف زدن‌ها چیست؟ چیزی که عوض نمی‌شود. کسی دلش برای ما نسوخته است.» جوابی برای حرفش ندارم. می‌گویم هر جور میلتان است، نمی‌خواهم اذیتتان کنم. نرم می‌شود و می‌گوید: «باشه بپرسید.» تنها زندگی می‌کند و بیشتر کار‌هایی که بساط می‌کند کار دست خودش است. چندتایی هم جنس هندی دارد که از بازار می‌خرد. نقدی کار می‌کند. قبلا خودش مانتو می‌دوخته و می‌فروخته. به قول خودش با کمی خلاقیت و بازی با پارچه‌ها، کار تک انجام می‌دادم. می‌پرسم چرا با مزون‌ها کار نمی‌کنید؟ کمی تامل می‌کند و می‌گوید: «کار مزونی را دوست ندارم. از آدم بیگاری می‌کشند. حقوق کمی می‌دهند و هزار جورادا و اطوار درمی‌آورند سر آدم. اینجا کار دست خودم است هروقت بخواهم می‌آیم بساط می‌کنم و هروقت نشد نمی‌آیم. البته دستفروشی به این شکل را هم دوست ندارم. قبلا غرفه داشتم و توی روز بازار. (جمعه بازار پارکینگ پروانه) کار می‌کردم. آنجا خیلی خوب بود. همیشه مشتری بود. مشتری‌ها باکلاس بودند. من کار دست می‌فروشم؛ اینجا کسی قدر کار‌های مرا نمی‌داند، ولی آنجا مشتری خارجی داشتم؛ آن‌ها قدر و قیمت این کار‌ها را بهتر می‌دانند. بعد از حادثه پلاسکو، غرفه‌ها را به بهانه ناامن بودن محوطه بستند و ما را آوره کردند. هر هفته از همه شهر‌ها غرفه‌دار‌ها می‌آمدند و بساط می‌کردند و تا شب کلی فروش داشتند. چون آنجا شناخته شده و قدیمی بود؛ هر کسی مشتری خودش را داشت. الان غرفه‌ها را برده‌اند جایی پرت که رسیدن به آنجا اصلا کار آسانی نیست و حتی مشتری هم نمی‌آید. برای اجازه دستفروشی در همین یک تکه جای کوچک کلی دوندگی کرده‌ام.» التماس می‌کند که صدایش را به گوش مسئولین برسانیم که غرفه‌های پارکینگ پروانه را دوباره در محل قدیمی دایر کنند تا فروشنده‌ها آواره گوشه خیابان‌ها نباشند. از مشکلات کارش به مزاحمت‌هایی که آقایان برایش ایجاد کرده و پیشنهادات توهین‌آمیزی که داده‌اند، اشاره می‌کند. «اگر می‌خواستم آن‌طور زندگی کنم که اینجا گوشه خیابان نمی‌ایستادم. من انتخابم را کرده‌ام و انتظار دارم به آن احترام گذاشته شود.» موضوع را باز نمی‌کند و تنها اشاره‌ای می‌کند و می‌گذرد. می‌گوید یکی دوبار مشتری‌ها حواسش را پرت کرده و رومیزی‌هایش را کش رفته‌اند. خودش می‌گوید این هم از مشکلات کار ماست. به نظر آرام است، اما این کار را در شان خود نمی‌بیند و فکر می‌کند اینجا در این گوشه خیابان هرگز مشتری کارهایش را نخواهد یافت. به او قول می‌دهم درخواستش را بنویسم. تشکر و خداحافظی می‌کنیم و می‌گذریم. خانم دستفروش بعدی، سرپایی کار می‌کند؛ دستمال آشپزخانه می‌فروشد و سرمایه‌اش بین دو دستانش جا می‌شود. مانتو و شلوار مشکی به تن دارد و شال طوسی تیره رنگی به سر. ساده، خوشرو و خوش صحبت است. با روی باز پیشنهاد مصاحبتم را می‌پذیرد. سنش را می‌پرسم با خنده می‌گوید: «خانم‌ها که سنشان را نمی‌گویند، می‌گویند؟» می‌خندد و ادامه می‌دهد: «شما فکر کنید چهل سال.»
چهل و هفت؛ هشت را شیرین دارد. می‌گوید با شوهرش اختلاف داشته و بدون طلاق رسمی، از هم جدا شده‌اند. فرندانش را برداشته و از مشهد برای زندگی و کار مهاجرت کرده. آن سمت خیابان مغازه پوشاک‌فروشی را نشان می‌دهد و می‌گوید؛ «اول آنجا فروشنده بودم. ولی فروشندگی برای کس دیگر سخت است. باید از صبح تا شب سرپا باشید؛ آخرش هم راضی نمی‌شوند. چیزی را بهانه می‌کنند و تا شب بداخلاقی می‌کنند. این کار دست خودم است، هروقت بخواهم می‌آیم و هروقت بخواهم می‌روم.» از سرمایه‌اش می‌پرسم. می‌گوید: «کمی پس‌انداز داشتم که با آن شروع کردم. می‌خرم و می‌گذارم توی خانه، هروقت اینهارا فروختم از اجناس توی خانه برمی‌دارم. خیلی که درآمد ندارد، اما شکر خدا بد هم نیست.» از رفتار مردم با او می‌پرسم. می‌گوید: «یک بار آقایی به من گفت من همه جنس‌هایت را می‌خرم. من هم خوشحال شدم و با خودم گفتم چه آدم خوبی است، دلش برایم سوخته، توی دلم گفتم؛ خدا پدر و مادرت را بیامرزد. بعد گفت: با من بیا توی ماشین. تازه آن‌موقع فهمیدم که منظورش چیست. خوب من اگر این کاره بودم این ریخت و قیافه‌ام نبود. از آن موقع حواسم را جمع کردم و تا یکی چنین چیزی می‌گوید؛ ذوق نمی‌کنم.» خودش می‌خندد. «من اینجا حواسم خیلی جمع است. توی همین کسبه هم هستند کسانی که…» حرفش را می‌خورد. «خوب، همه جور آدم همه جا پیدا می‌شود. وقتی می‌فهمم که طرفم چکاره ا‌ست، یک داداش می‌گذارم اول اسمش و شرمنده‌اش می‌کنم که دیگر نتواند غیر از چشم برادری به من نگاه کند.» می‌پرسم فکر می‌کنید تا کی می‌توانید دستفروشی کنید؟ «تا هروقت که بتوانم، تا هر وقت که بکشم.» انگار چیزی به ذهنش برسد، ادامه می‌دهد؛ «خوب تا آن موقع هم پسرم بزرگ شده است.» لبخندی روی لبانش می‌نشیند. با خنده می‌گوید: «خدای ما هم بزرگه!»
فشار زندگی حریف لب خندانش نشده، با خنده ادامه می‌دهد: «هرچی اون بخواد» و به بالا نگاه می‌کند.
از هم جدا می‌شویم.
چند دختر نوجوان قهقهه زنان از کنارمان می‌گذرند. صدای خنده‌ها و بوی عطرشان با باد پاییز در هم می‌پیچد و مشاممان را نوازش می‌دهد. هوا کاملا تاریک شده و خیابان شلوغ‌تر.
دختر جوانی مرتب و آراسته، تراکتی جلویمان می‌گیرد. می‌گیرم و نگاه می‌کنم، رویش نوشته: آموزش زبان تنها در شش ماه برای تو که به رفتن فکر میکنی! صدای نواختن سنتور می‌آید. برمی‌گردم و دختر جوانی را نشسته روی زمین می‌بینم که مضراب‌ها را روی سنتورش می‌رقصاند و تاب نرمی به اندام باریکش می‌دهد. دختر زیبایی که گیس بافته خرمایی‌اش از قد شال طرحدارش بیرون زده، ایستاده و با لبخند دست‌بافته‌هایش را می‌فروشد.
اینجا همه در تکاپو هستند. خیابان هیاهوی معاش را صرف می‌کند. برای گروهی ماضی بعید است و برای گروه دیگر حال استمراری!

همچنین ببینید

دستگیری شکارچیان غیر مجاز در ارتفاعات زرین کوه دریاچه «تار دماوند»

فرمانده یگان و رئیس اداره حفاظت محیط زیست شهرستان دماوند از دستگیری شکارچیان غیرمجاز قبل از اقدام به شکار در ارتفاعات ۳۸۰۰ متری زرین کوه دریاچه تار خبر داد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *