دارم به این فکر میکنم که ناصر خاکزادهای مدینه زیربار زنکشی و کودککشی نرفتند و دندهعقب گرفتند و هرچند لاتی دنده عقب نداشت و ندارد و مصلحتاندیشان یقه سفید و متر و معیارهای خودخوانده شرایط حساس کنونی با قصد قربت و به نیت اصلاح ساختارهای مدنی جامعه تکلیف هیزمهای در خانه وحی را روشن کردند.
من یک مرضی دارم که وقتی یک روایتی قصهای چیزی میشنوم، میگردم یک روایتی قصهای چیزی لنگهاش را یک جایی دیگر از روزگار پیدا کنم و این همانی کنم و بگویم عه! این شکلی یک جای دیگر تاریخ هم اتفاق افتاد و با همین روایت شیخ مهدی دوتا صحنه توی کلهام مجسم شد و رفتم به آن روزگار؛ یکی مربوط به دوره غزنویان بود و یکی مربوط به همین چند سال پیش. غزنوینانش آنجا که توی کلهام مجسم شد و پیچید که ابوالفضل بیهقی دبیر در فصل دردناک بردار کردن حسنک مینویسد: «پس مشتی رند را سیم دادند که بر وی سنگ زنند.» و این یعنی یکجایی قبلش توی تاریخ بوده که حاکمان جور ادوار بعد یاد گرفتند که بیرحم و انصاف را بهجان مظلوم قصه انداختهاند و دیگری اینکه این زیر بار نرفتن اراذل و سابقهدارهای مدینه هم من را یاد فیلم متری ششونیم انداخت. آنجایی که شخصیت منفی و خلافکار فیلم به نام ناصر خاکزاد با همه گندگیاش با همه کثافتکاریها و پروندههایش گفت: «12 کیلو شیشه را گردن میگیرم ولی بچه کشتن تو مرام من نیست و زیر بار کشتن بچه نرفت.»
از اینجای متن را یواشتر بخوانید، درست مثل وقتی که اتو ایستاده و دارد آرام بخار میکند. اتو دارد بخاری معطر را در اتاق میپراکند. صوت شیخ مهدی ظاهرا تمام شده و در درونم نه، من نشستهام روی چهارپایه چوبی و دقیقا هیچکاری نمیکنم. کرخت شدهام، زل میزنم به نام و عبارت السلام علیک یا فاطمه الزهرا ایتها المظلومه الشهیده و در مهآلودی اتاق اشکم… دارم به این فکر میکنم که ناصر خاکزادهای مدینه زیربار زنکشی و کودککشی نرفتند و دندهعقب گرفتند و هرچند لاتی دنده عقب نداشت و ندارد و مصلحتاندیشان یقه سفید و متر و معیارهای خودخوانده شرایط حساس کنونی با قصد قربت و به نیت اصلاح ساختارهای مدنی جامعه تکلیف هیزمهای در خانه وحی را روشن کردند.
کلمههای توی کلهام که به هیزم و آتش میرسند، درجه اتو را میآورم روی شماره صفر، به اسمش زل میزنم و به اینکه صاحب اسمش یکبار داغی و حرارت یک تکه فلز را تجربه کرده است، حیا و استغفار میکنم، میروم کنار شمعدانیهای نفیسه، اسپری آبپاش یاسی رنگی که صبحها گلدانهایش را با آن از خواب بیدار میکند برمیدارم، تویش گلاب میریزم و چند قطره از همان عطر، بیرق مبارک را با دو گیره موی دخترم باران به یک رختآویز چوبی وصل میکنم. آویزانش میکنم به گوشه آینه اتاق. خنکای عطر و گلاب را لابهلای حروف نام مبارکش اسپری میکنم. روی اسلیمیها و بتهجقهها، شکوفههایش جان میگیرند. مخمل ناز دارد و زمان میبرد که قطرهها را به ناز به جان بخرد. نام مبارکش خنکای عطر را به جان میمکد. اتو توی برق است و کاری هم ندارم، پیراهن مشکیهای خودم و نیکان را از رگال بر میدارم و اتو میکنم؛ امشب روضه داریم …